بچه که بودم خیلی دلم می خواست برای امام نامه بنویسم، اما نمی توانستم.
بزرگتر که شدم باز دلم میخواست نامه بنویسم. نمی شد، نمی توانستم.
راستش خدا رحمت کند حاج آقای معلمی را وقتی می گفت کوفیان برای امام نامه نوشتند و بعد ... عقلم انگار خشک می شد. نمی توانست فکر بکند. از کار می ایستاد و معلی را خیره خیره نگاه می کردم.
نوجوانی ام نامه هایی را دور از چشم دیگران مینوشتم و پنهان می کردم. مینوشتم که فدایت شوم. می نوشتم که دوستتان دارم. می نوشتم که دلم می خواهدنامه را برایتان بفرستم اما می ترسم. نمی خواهم روی این دوستت دارم های بی معرفت ما کسی حساب باز کند اما امام امر کنی به خدایی که در جانم فریاد می زند، خواهم آمد.
بزرگتر شده بودم انگار دستم هم به خوب به قلم می چسبید. حالا دیگر هر روز می نوشتم.بازهم برای خودم. روز به روز . چه کرده ام. چه می کنم. چرا. برای چه؟ چه میخواهم و سرانجام چه خواهد شد؟
نمی دانم چه شد ناگهان لو رفتم و نامه نویسی برای آن بزرگ آن هم ازطرف عده ای خاص برگردنم حلقه شد.
از آن پس کو به کو برایش نامه می نوشتم و کسی می خواند و عده ای گوش می کردند و دلهایی گریه کنان به سویش می شتافتند.
گذشت... هر کس دلش می خواست چیزی بنویسد و رویش نمی شد زنگ می زدکه ما بیعتی میخواهیم.. ما سوگندنامه میخواهیم.. ما میثاقی می خواهیم.. نه خیال کنی تکراری ..نه نمی شد تکراری.. روز ها مدام فرق میکرد. درست مثل خود امام که در سخنرانی سال 74 یک جور عبرت عاشورا داشتند و سال 76 یک جور دیگر. این روزها هم قربانش بروم همه جوره عبرتها را به ما می آموزد کاش یاد بگیریم.
حضرت عباسی..حالا هنوز هم میترسم.. می ترسم چون ابن عباس هم وسط معرکه... راستی حر هم ...
می ترسم چون نامه نوشته ام. می ترسم چون مسئولم... مسئولیم. همه ما .. همه در کنار هم...
راستی باید ترسید از اینکه حقی را نا حق کنیم یا ناحقی را حق!
راستی ما امروز کجای معرکه ایم؟
دلم میخواهد بدانم چقدر راست گفته ام؟