نماز که خواندیم ولو شدیم روی زمین. درست کنار هم . هرکسی می آمد نگاهی می انداختومی خندید. گفتیم یک ساعتی بخوابیم و دوباره برویم پایین.
هواسرد است. دستم رادراز می کنمو شعله بخاری را بالا می برم . دوباره ولو می شوم چفت ربابه. می گوید: بیداری؟
می گویم: دلم لک زده بود برای افتادن.
می خندد. می گوید: مریضی... خلی .. چیزی کم داری.
جوابش را نمی دهم. می گوید: راستی اینهمه مدت افتاده بودی کم بود؟
به زور لبخندی به لب می آورم. کسی می آید.. برایمان چای داغ آورده. می گویم: رفتی در را ببند کسی نیاید.
می رود. در را می بندد. دوباره باز می شود. کسی سرک می کشد. می گویم: ها... چه خبره؟
در روی پاشنه می چرخد. کسی بیسکویت می آورد. می خندیم. می گوید: تو که نخوابیدی .. گرمتم بشه هزار جور فکر توی سرت می افته برو پایین تفنگا رو بچسب.
می گویم: نچ.. پنج دقیقه دیگه وقت داریم.
می گوید: گوشم ونگ می زنه. چفیه اش را باز می کند. گوشش عفونت کرده. چفیه اش را عوض می کنم. می گوید: برو پایین..مگه نمی بینی کرم؟
می گویم: همین دیگه تو مجهزتری.. تو کری ولی من کورم .. تو نمی شنوی بهتره تو بری
نگاهم می کند. چای را یک نفس بالا میکشد. سرم را روی زانوی چپش می گذارم. جیغش هوا می رود و نفرینش هم بیشتر. می گویم: عمدی نبود .. به جان خودت یادم نبود کدوم پات ماکته!
برمیخیزد. چفیه رادور سرو دهانش می پیچاند و می گوید: بخواب... شاید لااقل تو خواب بمیری.
می گویم: کور خواندی و راه می افتم. می رویم. سرد است. سرد و نمور. تفنگ ها را یکی یکی ازجعبه بیرون می آوریمو می چینیم. کسی نیست. خودمان دوتاییم. یکی را مسلح می کند.می زند. خراب است. تفنگ رابرمی دارم. بیقرارم. می ایستم. نفسم می گیرد. نگاهم می کند. زل زده بهم. می آید. عینکم را از توی جیبم در می آورد ومی چسباند به چشمم. می زنم. سیبل می افتد کف سالن.
می خندم. ماشه را به عقب می کشم. سیبل بعدی. نشان بعدی.. تفنگ بعدی...
دو ساعتی درو دیوار را هدف می گیریم. به اینو آن می زنیم. حرف می زنیم. درد دل می کنیم. نفرین می کنیم. از خستگی است. روحمان شکسته. صدای در را می شنوم. ساکت و بی صدا روی پاشنه می چرخم. چند تایی آمده اند. سلاح ها را می گذاریم. ربابه می گوید: خب بسه دیگه. قلق همه دیوارا دستمان آمد. فقط یکی سیمانی بود. می خندد. بچه ها سردر نمی آورند. منتظرند کلاسشان شروع شود.
می گذرد.
هوا سرد است. هنوز هم سرد. نمور. نه. سرد و خشک. رفته ایم جایی دور از همه. وسط بیابان. چادر علم کرده ایم. آمده ایم.. دو تایی . سه تایی. هیچ کس نیست. منطقه را تازه تحویل گرفته ایم و برای شناسایی و پاکسازی اش باید اقدام کنیم.
فردا ظهر بچه ها می رسند. و ما باید تمام شب را برای این کار وفت بگذاریم.
می گذرد.
می آیندو مستقر می شوند. تو جیه می شوند. می روند برای استراحت. دنبال ربابه ام. دیگر نمی شود پیدایش کرد. می چرخم. پیدایش می کنم. نیمه شب است. گیج و منگ دنبال حایی می گردیم کهکمی گرم شویم. می گوید: اصلا فهمیدی که تدارکات مادوتارو تو آمارش حساب نکرده. می خندم. راست می گوید: نه صبحانه. نه ناهار. نه شام. نه پتو .
چراغ قوه به دست تمام شب را چرخیدیم.
گذشت...
رفته بودیم مهمانی . جمعی بودند. حرف بود. سر مفت خوری بسیجی ها.. سر گردن کلفتی شان. حرف بود .. حرف.. حرف هم ...گذشت...
رفته بودیم بهشت رضا.
جمعمان جمع بود. رفته بودیم سر مزار شریفی. بابانظر. ابراهیمی.
نه خیال کنی دعا کنیم و این جور حرفها ما تازه آنجا دیوانگی مان گل می کند. گاهی اوقات فکر می کنیم خدار ا شکر که نمی توانیم ببینیمشان وگرنه چه افتضاخی می شد. خیال کن سه تایی برویم سرمزار شهدا.. آن وقت...
لااله الا الله..
گذشت...