چند رو زپیش امتحان میان نوبت دوم درس دفاعی را برگزار کردم. متن زیر اولین و آخرین سئوال این امتحان بود:
سئوال: متن زیر را بخوانید و هر چه از درس اول تا درس هفتم بخش اول در آن می بینید بنویسد. (10 مورد)
دوربین را برداشته بود و زوم کرده بود توی تاریکی . می گفت مشکوک شده. می گفت حس می کند کسی را دیده. می گفت کاش دوربین مادون قرمز می داشت تا اینهمه دلهره سراغش نمی آمد. می گفت بچه ها چند شبی است می ترسند. می گویند عراقی ها شبها می آیند و سرشان را می برند.
سر اینکه کی آخرین محل نگهبانی را تحویل بگیرد کلی معرکه بود. یکی التماس می کرد دورترین نقطه به او بیفتد یکی التماس می کرد نیفتد. تازه بعد تعیین پاس باز سر خبرهای اشتباهشان برنامه داشتیم.
اینطوری شد که خبر به فرماندهی رسید و حاج حسین ما را فرستاد سراغ احمد.
احمد که حرفش تمام شد مرتضی پرسید: حالا نگفتی مگه تا به حال سر بریده هم داشتی؟ آخه معمولا غرب از این خبرا اتفاق می یفته.
احمد فکری کرد و گفت: والا تا به حال که نداشتیم.
گفتم : پس چرا هول برت داشته؟اصلا کی گفته اینجا سر می برن؟
احمد گفت: یکی دو تا از سربازهای وظیفه که رفته بودن نگهبانی نصفه شبی هراسون اومدن تو سنگر. من و رسولمرفتیم چک منطقه. البته خبری نبود. ولی از فرداش همه میگفتن!
نگاه مرتضی در نگاهم پیچید و خندیدیم. احمد ناظم تنفنگش را جابجا کرد. مرتضی گفت: بی خیال داداش! خبری نیس که مسلحش می کنی.
- ولی من حس کردم دیدم یکیو. تو تاریکی . حس کردم یه چیز سیاهی حرکت کرد.
-شبه وهم برت داشته!
-شب لباس سبز سیاه به چشم میاد! از کجا معلوم
- از کجا معلوم چی؟ بیان سرتو ببرن؟
احمد مردد بود. با این حال راه افتاد طرف سیاهی. هر چه جلوتر می رفت نگرانش می شدم. دنبالش دویدم.
احمد توی تاریکی گم شد. یکی دو دقیقه بع صدای رگبار گلوله هایش پاسخی را از روبرو به همراه داشت. نه! انگار بودندکسانی که از فرصت ترس و اضطراب بچه ها به نفع خودشان استفاده کنند.