چند ساعت دیگر
فقط چند ساعت دیگر تا اذان مغرب امشب مانده
بچه ها دور هم جمع شده بودند و داشتیم برای تو تسبیح درست میکردیم
با یک جانماز
و یک عطر
و یک نامه ...
هر کسی حرفی می زد. بحث بود. هر کسی نظری داشت. هر کدام از ما بچه ها دلمان میخواست هدیه را جوری درست کنیم که تو دلت میخواهد...
ساعتها تند و تند گذشت. صدای اذان مغرب برخاست.
آخرین دانه تسبیح توی نخ جا گرفت و مانده بود گره تسبیح.
جانماز هم دوخته شده بود.
عطر هم توی دست ما کوچکترها می چرخید...
ناگهان صدای زنگ خانه آمد. دویدیم. سه تا پاسدار بودند.آقاجان نبود. رفتند مسجد. فقط چند دقیقه بعد شنیدیم که در همین روز قشنگ شهادتت را به امامت تبریک گفتند.
محمدرضا شهادتت مبارک!