نمی دانم چرا یاد عمو افتادم.
ظهر بود که رفتیم توی خیابان. مردم همه آمده بودند. کلی آدم جمع شده بودند. بعد ناگهان چندتایی مینی بوس وسط خیابان پیدایشان شد.
مردها و زنها مشتهایشان را گره کرده بودند و شعار می دادند. الموت لصدام! ... الموت لامریکا...
آقاجان هر دو تا مشتش را گره کرده بود و با هیجان زیادی شعار می داد و فحش می داد و نفرین میکرد. محکم به شیه های مینی بوس می کوبید و فریاد می زد. اسیر بودند. اسیر عراقی. یکی شان سرش را به شیشه مینی بوس تکیه داد و اشک ریخت. اصلا خجالت توی صورتش فریاد میزد. چهره اش را هنوز یادم هست. و نگاه عمو را که ناگهان مشت گره شده اش با دیدن آن عراقی از هم باز شد و با صدای بلند فریاد زد:یا حسین!... یا حسین!.... یا حسین!
مردم شعارهایشان شده بود: یا حسین!
عمو شروع کرد به نوحه خواندن. مردم سینه می زدند. مینی بوسها رفتند. رفتند و رفتند.