خسته بودم؛ آنقدر که رمقی برای دیدن و شنیدن نداشتم. برای همین راست رفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای قژ و قژ فنرهای تخت انگار قدیمی بودند.. صدای صحبت می آمد. پلکهایم را باز کردم. زمستان سال 65، توی یکی از اتاقهای نمور پادگان مزداوند(مزدوران) من با همه کودکی ام دراز کشیده بودم و محمدرضا همانطور که با بسیجی های دیگر صحبت می کرد، پسته و فندقها را دانه دانه می شکست و توی دهانم میگذاشت. یکی از بسیجی ها دست دراز کرد و از روی چراغ والوری که وسط اتاق بود کتری آبجوش را برداشت و توی شیشه مربایی که عین لیوان بود آبجوش ریخت. محمدرضا برگشت و نگاهی به من انداخت و گفت: چای میخوری؟
برخاستم تا لیوان چای را بگیرم. اما او نبود. من بودم با یک اتاق پر از تخت های خالی. شب بود. گفته بودند شب توی پادگان نچرخ. اما نمی توانستم. برخاستم و تا آخرین ساختمان رفتم.شب کم کم رو به سپیدی گذاشته بود که از میان درختهای سر به فلک کشیده و قدیمی پادگان به آسایشگاه برگشتم... انگار نه انگار که خسته بودم...