بچه که بودیم، نه بچه هم نبودیم. سوم دبیرستان بودیم که مدام ازمان امتحان میگرفتن. اصلا همه معلمها کورس گذاشته بودن که ما برای آخر ترم آماده آماده شویم.
امتحان پشت امتحان.
رحم نداشتند که .
یک روز بعد از نماز فکری توی سرم دوید. قبل از همه نمازخانه را ترک کردم و جفت کفشهای آقای مهدی صابر را کف رفتم و یک لنگش را پشت سطل آشغال گذاشتم و یک لنگ دیگرش را با خودم بردم سر کلاس.
لنگ کفش را بی هیچ هیاهویی توی جامیز معلم گذاشتم و نشستم پشت نیمکت به خواندن فعلهای معتل عربی.
نیم ساعتی گذشت و آقای صابر نیامد. تام و جری کلاس دویدند بین بچه ها و با خوشحالی فریاد زدند: کفشای آقای صابر گم شده!
هنوز جیغ و ویغ شادی ملت هوا نرفته بود که قیافه زهرماری معاون مدرسه پیدا شد و فریاد زد: خفه شین... بشینین درس بخونین الان دبیرتون میاد..
بچه ها که خوب کتاب را دوره کردند. به طرف میز پیش رفتم. لنگ کفش را برداشتم و رفتم طرف نمازخانه. لنگ کفش را انداختم دو متر آنطرفتر از سطل و برگشتم.
آن روزها گذشت.
رفته بودم نمازخانه برای نماز . وقتی برگشتم. هیچ کفشی نبود. معلمها یکی یکی رفتند. بچه ها هم.
من مانده بودم تنهایی کنار در نمازخانه.
معاون مدرسه دستپاچه دوید جلو. خندیدم گفت: کفشاتون کجاس؟... بچه ها ندیدن لابد ... بعد مستخدم را صدا زد. بعد مدیر هم آمد. بعد رفتند توی کلاسها. فریاد زدم: بی خیال ! خودم برش داشتم! خنده ای که لبم را رها نمیکرد معاون پرورشی را جذب کرده بود. برایش قصه سالها پیش را تعریف کردم. رفت توی کلاسی که امتحان داشتند. توی جامیز. یک جفت کفش چپیده بود!