شده بود یک جور بازی. کلاس گرم و هوا دم کرده. جوری که انگار قرار است همه را در یک کوره دم پز کنند. کولر گازی و اینجور امکانات هم که نبود. کفش صندل و تابستانه زمستانه هم خبری نبود یک کفش برای مدرسه داشتیم و حالا یک کفش برای ورزش و یکی برای مهمانی ها و شاید هم یکی برای مراسم عروسی و جشن ولی دیگر همه اینها تقریبا یک مدل و یک شکل بودند. برای همین توی مدرسه وقتی گرم میشد بعضی طاقت نمی آوردند و کفشهایشان را در می آوردند و بوی جوراب دمار از روزگار ما در می آورد.
اما اگر سرکلاس ریاضی می بودیم خوراک ما جور می شد چون اغلب بچه هایی که کفشهایشان را در می آوردند حواسشان به حل تمرینات نسبتا سخت بود و یادشان نبود که کفشها را در آورده اند. آنوقت ما با یک تکان جزئی کفش را آهسته به سمت جلو هل می دادیم و روی شانه نفر جلویی می زدیم و توی گوشش چیزی می گفتیم. نفر جلویی خم می شد و بعد دوباره می آمد بالا و بعد نفر جلوتر هم به همین شکل تا اینکه نفر میز اول اجازه می گرفت و می رفت برای خوردن آب.
زنگ که می خورد بدبخت بیچاره کسی که کفشش را در آورده بود هرچه می گشت خبری از کفش نبود. دست آخر فریاد ناظم طبقه بالایی ها و طبقه پایینی ها بر میخاست که کدوم احمقی پابرهنه برگشته کلاس؟
ما که اهل فروختن دوستمان نبودیم ولی او برای بدست آوردن کفشش نیازمند راه حل بود برای همین کسی پا پیش م یگذاشت و می گفت: إ.... کفشای فلانی دست شما چی کار میکنه خانوم؟! می ذاشتین ما خودمون میومدیم دنبالش. نه اینکه داشتیم صلواتی کفشا رو می شستیم ببخشید دیگه زنگ خورد این از قلم افتاد!
ناظم چپ چپ نگاهمان می کرد و بیفایده بود. کفش را می گرفتیم و می رفتیم توی کلاس و تا زنگ بعد یا کتکش را می خوردیم یا قهر و آشتی داشتیم. یادش بخیر!