سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان با برادران مسلمانش [نیرومند و] افزونمی شود . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کبوتر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» درس دینی

دبیر دینی بود. از آن آدمهای خواب آلودو بی خاصیتی که پشت میز می نشستند و فقط مینشستند. وقتی می آمد همه سرجاهایمان میخکوب می شدیم بعد او با صدایی گرفته و محزون می گفت یکی از روی کتاب بخواند. یکی می خواندو او همانطور که سرش را روی میز می گذاشت اشک می ریخت. هر قدر هم به مدیر گفتیم اخم نشان داد و گفت :بروید سرکلاستان بچه پرروها.

اینجوری نمیشد. تصمیمم را گرفتم. از آن به بعد هر وقتی که دینی داشتیم، قبل از مدرسه یکی دو تا گنجشک زبان بسته را می گرفتم و توی جیبهای مانتو ام می چپاندم. در جیبم را محکم سنجاق می زدم و می رفتم مدرسه. یکی دوباری سر کلاس ریاضی که معمولا زنگهای اول بود گنجشکها سرشان را از توی جیبهایم درآوردند و نزدیک بود از کلاس پرتم کنند بیرون. اما به خیر گذشت. ظهر سر کلاس دینی که دیگر رمقی برای حرف شنیدن نداشتیم و بچه ها در خلسه عرفانی خودشان فرو رفته بودند درست وسط زنگ دینی ناگهان گنجشکها را زیر پای بچه ها رها می کردم. 

حالا خیال کن یک کلاس سی چهل نفره از دخترها ناگهان موجود ریزی را ببینند که زیر میز به سرعت می پرد و فرار میکند. چه میشود!!!

خانم امینی که می رفت روی صندلی می ایستاد. بعضی از رفقا هم پیازش را داغ می کردند که خانم به قرآن به ابالفضل موشه. به امام رضا دو تا موش بودن. و بعضی که جیغ می کشیدند در رویاشان موش را می دیدند که به طرف میز معلم رفته و او روی میز می ایستاد و می گفت یکی بره بگه بابای مدرسه بیاد

و ما یعنی من و دوستم می رفتیم و در را باز می گذاشتیم تا گنجشک بخت برگشته بتواند بیاید بیرون. وبعد بابای مدرسه می آمدو هرجا را می گشت خبری نبود. او می رفت. خانم امینی هم می رفت تا آبی به سرو وصورتش بزند. ما می ماندیم و مرور خاطرات خنده دار درس دینی. 

چقدر خوش می گذشت!

بعضی وقتها هم به زور پنیر موشهای بخت برگشته را راضی می کردیم تا وسط کلاس بیایند. بعضی وقتها به بچه های شیفت دوم می سپردیم توپشان را به پنجره کلاس بکوبند. بعضی  وقتها به کسی قول کیک و نوشابه می دادیم به شرطی که زیر پنجره کلاس بنشیند و با صدای بلند جوک های ترکی تعریف کند و ما بخندیم. 

بعضی وقتها کم می آوردیم . عقلمان قد نمی داد باید چه کار کنیم. می رفتیم پیش معاون پرورشی و التماسش می کردیم گروه سرود راه بیندازد و او به اصرار ما روی برگه ای به دبیر دینی می نوشت که مثلا ده پانزده نفری که فلانی می گوید عضو گروه سرودند و ما میرفتیم بیرون. 

حالا که فکرش را می کنم ما اصلا درس دینی را خودمان خواندیم و خودمان امتحان دادیم و قبول شده ایم. خودخوان خودخوان بوده و استاد هیچ نقشی در آن نداشته ولی انصافا چقدر زنگهای دینی شیرین بود.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( یکشنبه 93/4/8 :: ساعت 2:52 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غفلت
بچه ها مواظب باشید!!!
من اصرار دارم این منطقه را غرب آسیا بگویم!!!
لهجه مشهدی
روزه آن سالها
بزرگ یا کوچک؟ مسئله این است!
دزدهای ایرانی
نیمه شعبان 66
ماجرای آن اندوه
میثاقنامه خواهران شهید در همایش رسالت زینبی
عمو کربلایی جوانمرد
لیوان چای
گندم از گندم بروید ... جو ز جو
داستان دو ثانیه ای
ته دیگ باورنی
[همه عناوین(78)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 30
>> بازدید دیروز: 12
>> مجموع بازدیدها: 131676
» درباره من

کبوتر
ر.رضاپور
داستان را دوست دارید؟ من دوست دارم بنویسم. حالا هرچی!! داستان، خاطره یا حتی سرگذشت...

» پیوندهای روزانه

گلمیخ [165]
سراج [232]
[آرشیو(2)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
داستانهای من[4] .
» آرشیو مطالب
قلم نگاشته
داستانی
خرداد 89
مرداد 89
آبان 90
اسفند 1400
آبان 89
آذر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آقا
آفاق
منتظر
راحیل
سراجگ
شق القلم
منجی مهر
تصویری از هنر مردم
رفیق کوچولوی خوبم
عــــــــــروج
سیب سبز
اندیشه
کناد
فرهنگ و هنر مردم
بنت الحسین
کارگاه
تبار
علیرضا-ادب تعلیمی
قصه یک بسیجی
مُهر بر لب زده
هزاران یلدا
مدرسه
محمد قدرتی GHODRATI
جان نثاران حسین
پروازشقایق ها
سوزوکی1000
هنرمردان خدا
عکس جبهه
سبکبالان
عکسهای مستند دفاع مقدس
هزاره
تینا!!!!
پرتال بسیج دانش آموزی
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
اصلاحات
سرزمین خنگا
بلوچستان
دهکده کوچک ما

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب