دلی به نوشتن ندارم ولی می خواهم بنویسم.
یکی می گفت بنویس. یکی می گفت تو فراموش کرده ای نویسنده ای. گفتم : بی خیال. عصبانی شد. باز گفتم: بیخیال. بیشتر عصبانی شد. گفتم : حالا چی بنویسم؟ گفت: هرچی. گفتم: باشد. وقتی قرار بود بچه ها را نویسنده تحویل بدهیم چند جلسه اول مجبورشان می کردم بنویسند هرچی عشقی. عرفانی. هزل. طنز. تمسخر هر چی که توی ذهنشان بود. اینجوری ذهن خالی میشد و بعد از هفته دوم موضوع می دادم و می نوشتند. حالا با همان روش می خواهم ذهن شلوغم را خالی کنم.
از کی بنویسم؟ از چی؟
سال دوم دانشگاه بودم. امتحان کشف الاسرار داشتم اما من که همه وقتم را این طرف و آن طرف می گذراندم هیچ فرصی برای درس خواندن نداشتم . شب امتحان کتاب کشف الاسرار را خریدم و نشستم به خواندن اما ذهنم خسته بود.تازه از بچگی تا به حال یاد نداشتم شب امتحان درس خوانده باشم. نگاهم به برنامه امتحانی افتاد. زمان امتحان ساعت11 بود. خوابیدم. چقدر هم راحت!
صبح بعد از نماز کتاب را ورق زدم و ورق زدم. چقدر قشنگ بود. چقدر شیرین بود. رسیدم به عشق الهی. کلمه به کلمه اش را می خواندم و طاقت نمی آوردم. هرکلمه اش کلی زمان می برد. آنقدر اشک ریختم و گریه کردم که کتابم خیس خیس شده بود. نمی دانم چقدر گذشت که خواهرم نگران در را باز کردو گفت: مگه امتحان نداری؟
خونسرد راه افتادم طرف دانشگاه. آن هم با حالی نزار و دیدنی. توی دانشگاه هر چه دنبال محل برگزاری آزمون کشف گشتم نبود که نبود. سراغ آموزش رفتم. گفت: ساعت خواب! دوساعتی می شود که امتحان تمام شده. گفتم: ولی ساعت من 11 است. پس باید همین حالا امتحان باشد. گفت: خوش خواب ساعت 1 بعد از ظهر است. نه 11.
آمدم بیرون. توی آن هوای سرد و برفی نمی دانم چرا دلم هوایی بهشت رضا شد. راه افتادم طرف بهشت رضا. ساعت نزدیک 2:30بود که رسیدم کنار مزار محمدرضا. رد پاهایم توی برف سوراخهای عمیقی ایجاد می کرد و تا رسیدن به محمدرضا یکدستی و سکوت گلزار را می شکست. روی سنگ پر بود از برفهایی که روی هم یخ بسته بود. نشستم روی برفها و شروع کردم به کنار زدن برف و یخ. اوایل دستهایم گرم بود. بعد دستکشها که خیس شده بود به دستم می چسبید و نمی گذاشت خوب یخ هارا بشکنم. دستکشهای خیس شده را کنار انداختم و شروع کردم به شکستن یخ ها با ناخن و انگشت و خلاصه جوری مثل دیوانه ها. بعد دیدم نمیشود. توی کیفم را گشتم. هیچ چیزی جز کتاب و کارت ورود به جلسه و یک مداد نبود. مداد را برداشتم . بی فایده بود. کتاب را برداشتم. عطف کتاب ضربه های خوبی به یخ وارد می کرد. حالا تنها یک لایه کوچک از یخ مانده بود اما کتاب ورق ورق شده بود و از هم پاشیده بود. کتاب خیس تکه تکه از دستم رها می شد و روی برفها جا خوش می کرد. جلد شومیزی کتاب را دور ورقها پیچیدم و با یک نخ کوچک پلاستیکی که همان اطراف افتاده بود محکم کردم. بعد دوباره شروع کردم به شکستن یخ ها . به قدر یک کف دست یخ ها کنار رفته بودند و یک کلمه دیده می شد: محمدرضا!
خم شدم روی سنگ. صورتم را روی سنگ گذاشتم. مثل بچگی هایم که توی معراج و کنار قبر صورت به صورتش گذاشته بودم سرد بود با یک عطر عجیب و قشنگ. صدایی به گوشم رسید. صورتم را از روی سنگ برداشتم. نگاهم آسمان را گرفت. شب شده بود. صدای اذان توی گلزار می پیچید و کسی جز من آنجا نبود. با برفی که نرم نرم روی مزار شهدا می لغزید. چراغها یکی یکی درحال روشن شدن بود. اما تاریکی گلزار نورانی تر از نور چراغها بود. برخاستم. کتاب را برداشتم. بیچاره دیشب از کتابفروشی خریدمش برای امروز اما امروز آخرین روز عمرش بود. نخ دورش را باز کردم و گذاشتمش توی کیفم. ورقها خیس و بی رمق وا رفتند. صدای ناله کسی توی گلزار پیچیده بود و در پیشخوانی اذان می آویخت. کسی روضه سیدالشهدا را می خواند...
انگار دل او هم هوایی جایی بود...