بدجوری بحث بالا گرفته بود. سرهمه چی بحث بود. از دعوای دو دقیقه پیش گرفته تا نوع برخورد فلانی تو فلان رزمایش که فلانی هنوز بازنشست نبود و خلاصه .. بحث تموم نشد.
فرمانده باز رفته بود جلسه و ما داشتیم با خودمان برنامه چک میکردیم.تو این گیرو ویری که هرکسی سنگ خودش را به سینه می زد فهمیدم امسال تبلیغاتم.. تا آمدم بگویم من تبلیغات نمی مانم جانشین فرهنگی گفت من جانشین نمی مونم! یادم آمد سال پیش وقتی بالاجبار آمدم این خراب شده.جانشین عملیات هم این حیله را زد. بدجوری با مخ رفتم تو دیوار. جلسه ها را که به من نمی گفت وخودش می رفت. کارها را باهماهنگی خودش انجام میداد. از حق نگذریم دلی هم به کار در آن قسمت نداشتم. تو چهاردیواری اتاق خودمان می نشستم به بررسی اموراتی که همیشه پی اش بودم ..او هم برای خودش خوش می تازید.وقتی هم برنامه رزمایش جورشد و باید می بودم هفت هشت ساعت بعد از شروع رزمایش و تمرینات تاکتیکی بهم خبرداد و بی انصاف کلی پول تاکسی رو دستم گذاشت..بعد هم تا چشمش به من افتاد گفت با هماهنگی فلانی برمیگردم مشهد!
گذشت... نصف شبی سراغ جانشین فرمانده را گرفتم که لعنتیها خوب نشان دادین اهل کوفه نیستیدها؟ قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت حالا مگه چی شده؟
- هیچی ! برای گشت چراغ قوه نداریم...تفنگا خالیه...بی سیم نداریم...تابلو ایست بازرسی بچه ها رو ندادین.. تدارکات برای بچه های بازرسی یه خرما نمیده...هیشکی به بچه ها نگفته ساعات نگهبانی کیه؟... خبری از پاسدارخانه و لوح و این چیزا نیس... لوحو دادم فرمانده ها... فرمانده گروهانا برگشتن خونه...این وقت شب دارم می چرخم یکی یکی بچه ها رو بیدار می کنم برن سر پاس تازه توجیه می شن...فرمانده اصلی هم که از پس جلسه هاش برنمیاد... به قرآن اگه عملیات اینه که صدسال نباشه!
خنده ای کرد .و گفت اوه!! بگو چی داری؟ اینا رو که جار نمی زنن... اینا ضعف تویه... نیا به من بگو..برو درستش کن!
زدم به راه.. همانطور که می رفتم صدایش را شنیدم: حالاکجا می ری وایستا! ...ببین ما که نگفتیم هرکی هر کیو تنها نمی زاریم ما گفتیم علی رو تنها نمی ذاریم تو که علی نیستی!
لبخندی گوشه لبم نشست.نگاهش کردم. خندید. نگاهی به دوردست انداختم. نور چراغ تویوتایی نزدیک میشد. انگار جلسه تمام شده بود و فرمانده برمی گشت...