تا به حال نشده بود سر کلاسی بروم و در عرض نیم ساعت بهشان آموزش بدهم. شده بود که 20 دقیقه ای دو تا گردان سازمان بدهم اما نشده بود که پنجاه شصت نفر دانش آموز وروجک را برای یک رژه واقعی آن هم به مدت 20 دقیقه آموزش بدهم. یادم هست وقتی صحبت رژه بود سروان رجبی که حالا برای خودش سرگردی است چند روزی پنهان از نظرها بود. موسایی و محمدی و دم شناس و کلی دیگر از این آقایان تا خرخره آموزش دیده هم حداقل یک هفته را در آمادگاه میثم جاخوش می کردند و هرچی بهشان می گفتی بابا آسمان به زمین آمده انگار نه انگار که خبری است. بعد هم جوری که انگار ما نمی فهمیم و درکمان نمی رسد می گفتند : ما باید رژه برویم. باید هماهنگ باشیم! نمی دانستم چه کار کنم. تا آمدم کیفم را بردارم و خداحافظی کنم و بروم مدیر مدرسه گفت تو که واردی و در دسترس بیا و یک چند فرمان با این بچه ها کار کن. گفتم: فرمان چی؟ گفت قرار است برای رژه بروند... فردا... خب چه می شود کرد؟ دم دستی رضاپور. نگاهی به ساعتم انداختم. سرویس بچه ها دم در ایستاده بود تا زمان بگذرد و زنگ بخورد. کاغذی از روی میز برداشتم و نوشتم: 1- اولین نکته! دیدم تا اولین نکته را بخواهم بگویم زنگ خورده دویدم تو اولین کلاس و سراسیمه بعد از عذرخواهی از دبیر پرسیدم: چند تا بسیجی اینجان؟ کلی دست بلند شد. تقریبا همه کلاس. گچ را برداشتم و گفتم: فردا قراره برین رژه. بسیجیا بنویسین. 1- قدبلندا جلو قدکوتاها عقب. باید با بقیه هماهنگ شین. 2- سرک نکشین. همه نظر به افق. سر بالا سینه ستبر پشت صاف پاشنه پا چسبیده به هم. دستا دو طرف بدن.نفس حبس.گوشا تیز آماده به فرمان!این حال یعنی خبردار پس فرمانش می شه خبردار جوابش می شه الله اکبر! درست؟ 3- ... نگاهم ناگهان در نگاه کلاس پیچید که هاج و واج مرا می پاییدند.نهیبی زدم که بنویسین دیگه! بیچاره ها نمی دانستند چه جوری چی بنویسن. تو فرصتی که ورق در می آوردند شناخت مختصری از کف پا و پاشنه و پنجه و ساق و... را دادم و اینکه چقدر یک پا می تواند نقش ایفا کند. فرمانهای صف جمع چیزی بود که مدیر می خواست.نظام در مدارس با نظام نظامی فرق می کند. فرقش را گفتم و آنها که سال قبل شاگردم بودند به سرعت اجرا کردند. خبردار و آزادباش و به چپ چپ وعقب گرد و به راست راست برپا ،برجا ،درجا قدم رو، قدم رو ،بدو رو و خیلی دیگر از فرمانها را نمی دانم چطوری اما گفتم. دو دقیقه ای به زنگ مانده بود. از همان کلاس بدو رو تا حیاط رفتیم و بعد شروع کردیم به تمرین. روز رژه نبودم اما بچه ها پیامک زدند که، اخبار روز: رفتیم . جایتان خالی. گند زدیم به هر چه رژه بود. تا جایگاه خوب بودیم به جایگاه که رسیدیم چشممان افتاد به بابای فلانی او هم داد زد بچه ها بابام و تازه فهمیدیم که ای وای صفی در کار نیست! کلی خندیدم.بیشتر به خودم برای اینکه با چه جدیتی مانده بودم به توضیح نکات مهم یک رژه خیالی! یاد روزی افتادم که برای دیدار حضرت امام خامنه ای همراه کلی از دانش آموزها به حسینیه امام رفتیم. جایتان خالی! بچه ها محو سیمای حضرت آقا شدند و فراموش کردند که قرار گذاشتیم سرودی هم زمزمه کنند. آقا تا فرمودند بسم الله الرحمن الرحیم.. متوجه سرهای پرسانی شدم که از جمعیت بیرون می زد و ناگهان صدای جمعی که خواندند: بسیجی ها همه مدیون عشقند... دودستی کوبیدیم توی سرمان...اما بزرگان می گفتند لبخند روی لب آقا شیرینی خاصی داشت... بچه ها همیشه توی قلب امام جا دارند! الحق که فرشته اند این نوجوانهای صاحب الزمانی!
نوشته های دیگران () نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( جمعه 89/8/14 :: ساعت 10:1 عصر )