شما کجا بودید وقتی...
آن روزهایی که از آسمان فتنه می بارید و از زمین زلزله می روئید.
آن روزهای طولانی که کبوتران سرخ از افق نورانی شقایقهای سوخته بر می گشتند و سردابهای پر از سرهای بریده، قلب شهیدان را آتش می زدند و خواب شارعران را تکان می داد.
من خود در جنگ تحمیلی در جنگی که برای خاموش کردن آتش خداوند برپا شده بود، در جنگی که در وجدان معاصر اتفاق می افتاد، و در جنگی که برای متوقف کردن مزرعه های ما و به تعطیل کشیدن مدرسه های ما آغاز شده بود؛یک عاشق سرگردان ترکش خورده و یک شاعار آوازه خوان و مجروح بودم.
من در آن روزها با چشم خود کف خونین حمام ها را می دیدم.دمپایی های گمشده را و کوچه های هشت متری کوچکی که بزرگتر از قلب موشکی واشنگتن و دل اتمی مسکو بود.
من خانه هایی را دیدم که کوچه خود را در میان خاطره خونین گم کرده بود و کودکانی که به دنبال مادر موهوم خود در کوچه های شیمیایی سرگردان بودند.
سرکوچه ما بمباران شد و من از خواب غفلت بیدار شدم.
سرکوچه ما بمباران شد و جامعه عاشق ما به خیابان ریختند و مردم مهربان ما در هم می لولیدند.
هر روز گله ای آتش می گرفت و کوهستانی فرو می ریخت. من در بمباران قصر شیرین در کنار طاق فرهاد بودم. من در سر پل فروریختن وحشیانه کفتارها و بالارفتن اهریمنی دودها را دیدم.من در سر پل زهاب صدهابار بمباران شدم.
اکنون قلب من مصنوعی و چشم من شیشه ایست. زیرا من گلهای جوانی خود رادر خونین شهر پرپزکزدم.
من با بچه های گردان حمزه سریال تاریخی تم رین ظهور را بازی می کردم.
من بارها در گردان قدس ثبت نام کردم و بارها در صف متقاضیان بوسنی ایستادم.ژشبی که شهر ما محاصره شد شب ازدحام شغال ها و اشتعال بادبادک ها بود.
وقتی قصر شیرین به دست دشمن افتاد من در آبادان اسیر شده بودم. اسیر یک ترانه عاشورایی. اسیر عشق یک تصنیف حسینی...
چه شبهایی که بوی دشمن سنگر خاموش قنوت مرا می آزرد و من عاشقانه با خداوند خود در کنار بمبهای خوشه ای و در ختان شیمیایی شده خلوت می کردم. من با چشم خود حرف زدن نخلهای بی سر رادیدم.
من با چشم خود در حلبچه در آغوش معصوم یک کودک کرد آتش گرفتم.
وقتی خرمشهر آزاد شد من شاعر شدم.
مردم محله ما یادشان هشت که آن شب چقدر کبوتر تکبیر به هوا رفت. چقدر آن شب شهر چراغانی شده بود. انگار خداوند بر پش بام ها ایستاده بود. انگار فرشتگن ملکوت را آواز می کردند که:
خرمشهر را خدا آزاد کرد!
برشی کوتاه از یک لیوان شطح داغ. اثر احمد عزیزی