این را جمعه 3/12/1386 ساعت 9:44 صبح در کبوتر حک کردم و بعد به کفتر دادمش
i اصلا نیامده که بماند. این را همان وقت فهمیدم که پایش زودتر از خودش رسید. مرتضی هم سوژه گیرش آمده بود. می خندید و می گفت : حسن توی این اوضاع محاصره اقتصادی به فکر جیب مملکت و خانواده اس. می گفت: حسن جان اگه مردی جفت پاهاتو بده و یه پلومرغم روش.
مادر که عصبانی شده بود، نگاه بدی به مرتضی انداخت و او ساکت شد. اما چه فایده؟ بقیه رفقای حسن رسیدند و سرو صدای خنده شان محله را برداشت.
یک هفته نمی شد که صدای نق و نوق حسن بلند شد که نمی خواهم بمانم که خسته شدم بس خوابیدم که چقدر قربان صدقه ام می شوید که بچه های مردم دارن تکه تکه می شوند که من خجالت می کشم...
یکی نبود بگوید مرد حسابی یک نگاه به خودت بینداز و چند تا جای سالم نشان بده بعد جوش بقیه را بزن.
نمی دانم چقدر دوام آورد اما یک روز نماز صبح را خواند و یک لنگ پوتین را برداشت و گفت : اگه نمی تونم بدوم می تونم بشینم .می رم تو جبهه بشینم.
بابا سرو صدایی راه انداخت آن سویش ناپیدا. مادر جیغ و شیونی می کرد که انگار حسن می رود تا نیاید. شاید مادر خوب فهمیده بود که حسن می رود که نیاید. اصلا او آمده بود که مرا ببرد . برای همین مدام دم از رفتن می زد.
رفته بود آنجا. نامه نوشته بود که توی مقر پای بی سیم می نشیند و همانطور که تنقلات می خورد ، غیبت اینو آن را می کند. اما نمی دانم چرا بعد ازمدتی گفتند برگشته . این بار بی دست.
حالا خنده اش بیشتر شده بود . مادرهم گریه اش بیشتر. حسن خنده می زد که الوعده وفا! دیدی چقدر به فکر جیبت بود م . حالا دیگر نه ساعت می خواهد برایم بفرستی نه انگشتر دامادی چون دست چپ ندارم که بروی برایم زن بگیری.
بابا آهسته زمزمه کرد: حسن! حالا نوبت بقیه اس. تو دیگر بمان.
حسن باز خندید. می گفت: مگه صف شیره که نوبتی باشه؟
بابا کلافه بود. اما ته نگاهش چیزی موج میزد. چیزی شبیه به اینکه ... نه خودش بود. ته نگاهش. توی عمق. به حسن افتخار می کرد. خوش به حالش.
بابا که می آمد رفقای حسن خفه خون می گرفتند و لام تا کام حرف نمی زدند جز اینکه ما مخلصیم ما نمک پرورده ایم خوشا به حالتان خدا اجرتان بدهد و همین حرفهای قلمبه سلمبه..
حسن این بار رفته بود که با یک دست و یک پا فقط نامه های بچه ها را جمع کند اما نمی دانم این بار چرا دست راستش رفته بود و او تنها مانده بود. این بار دیگر به شهر باز نگشت فقط خبرش را آوردند که گفته می مانم تا با یک پا لی لی کنم وچارتا بچه به راه رفتنم بخندند ولی نمی دانم چرا ....
نیامد. دیگر حتی خبرش هم نیامد. گفتم که. آمده بود مرا ببرد. حالا هر سال می روم تا دنبال یک لنگ پا بگردم. اما لا مصب انگار آن یکی لنگ را با خودش برده آسمان. می گفت خیال کرده ای . خواب دیده ای که زیر تابوتم را بگیری و هی بگویی بلند بگو لا اله الا الله!
نمی دانم چرا اما امسال هم می روم. گرچه جبهه دیگر آنجا نیست. آدرسش عوض شده. همسایه ها می گفتند چند سالی می شود که جبهه از اینجا به جای دیگری منتقل شده. رفته است چند کوچه بالاتر. اما من هنوز باور نکرده ام. شاید هم برای همین هنوز دنبال یک رد پا می گردم.
اما انگار حسن رفته است .باید بگردم. باید بروم. آنجا. چند کوچه آنطرفتر انگار بساط سرباز ها پهن است. می گویند دیگر حتی با بی سیم و اسلحه هم نمی جنگند. می گویند با خودت قلم بردار و کاغذ...
نوشته شده توسط: ر.رضاپور
نوشته های دیگران ( < lang=js> document.write(CommAr[CC++]); >3)