صبحگاه تازه تمام شده بود که من رسیدم. غلغله ای بود. درست تاکنار دژبانی انواع و اقسام یگانها ایستاده بودند. هر کدام با لباسی و تجهیزاتی.
باید از میان اینهمه مرد نامحرم می گذشتم...
تا چشم کار میکرد سربازها و پاسدارها ایستاده بودند. جوان، پیر، میانسال.. اما همه مرد. و من باید از میانشان می گذشتم تا به قسمت خودمان می رسیدم.
ترجیح دادم همانجا به دیوار دژبانی تکیه بدهم . نرفتم. غمی توی دلم دوید. خدایا! اینهامسلمانند . تو را می شناسند و به ادب ایستاده اند. اما چه گذشت بر آن بزرگ بانویی که در شامگاه ابلیس از میان لشگر کفر گذشت!!
صلی الله علیک یا بنت فاطمة ازهرا . یا زینب!