دلم می خواست تمام آنچه در ماه قبل تجربه کرده بودم، می نوشتم. ماه قبل در کل ماه بسیجی ها بود. رزمایش، دوره های آموزشی، دیدار ، حماسه 13 آبان، حماسه عزت و پایداری، حماسه علمی ستاد...، حماسه...
اما حیف! اینهمه از حوصله همه بیرون است. چه رسد به قلم قلم شکسته ای چون ما!
اما از میان همه آنها ذکر این خوشایند است که عده ای عاشق، دیوانه ام کرده اند. حیرانی و سردرگمی مدتی است مرا در خود پیچیده. 41 مدهوش خردسال! 41 نفر که مرا زبون و زار کرده اند.
نمی توانستم باور کنم. ابتدا با غروری خاص اسامی این چهل تن را پذیرفتم. مدتی بعد حس کردم آنها همان اسمها سنگینند. اولین برگه را کمی بررسی کردم سرم داغ شد. عین ذاغه مهمات منفجرشده!
اسامی را فرستادم بنیاد شهید تا مشخصات و خاطراتشان را بگیرم. مدتی گذشت. همه جایی چرحیدم. همه جور آدمی دیدم امادیگر آن آدم قبلی نبودم. چیزی کم داشتم. سراغ بنیاد را گرفتم. هر چه از خاطره و زندگینامه و عکس و... بود گرفتم و به خانه برگشتم. اولین وصیت نامه آتشم زد.
باورم نمی شد کودکی 14 ساله مرا اینطور به خاک نشاند: آنچه می نویسم سخن عبدالحمید نیست.. بلکه سخن ملکوت است.. کلام الله است که برای شما ملت می نویسم...؛ تلگراف آن یکی درست چند لحظه قبل از شهادت: به ملتم بگویید تا آخرین لحظه ماندم..، وصیت آن دیگری : ما باید برویم.. اسلام نیازمند این خونهاست... آن یک: راه حسین راه بزرگی و بزرگ منشی است... و آن خردترین: خوشا به حالت پدر که اینک تو خلیلی !
اینها همان شهدای نوجوان همانها که در اوج خردسالی کاغذی برداشته و وصیت نامه خود را نوشته اند چه روح بزرگی داشته اند..
خوشا به حالشان ایستاده در بالاترین نقطه آسمانها... مبارزه می کردند با دشمنی که می دیدندش و میشناختندش در روز و در روشنی
اینک آیا در این تاریکی و شبیخون ، دستان بسته و چشمان نابینای مرا چه کسی یاور است تا به دشمنی که نمی دانم در کدام سوست حمله برم؟ ...
ای کاش روزنه ای از نور و معرفت بر ما آشکار شود که راه را یافتهو از تیه حیرت به در آییم..