چندی پیش یکی از مسئولین مدعی شده بود هیچ زنی در دوران دفاع مقدس نقش نظامی و غیر نظامی مفیدی نداشته و اصولا ما در ارتش و سپاه بکارگیری نیروی زن در هیچ رسته ای نداشتیم.
این ادعا حس جبهه گیری رفیق ما را که تهیه کننده صداست برانگیخت . عصبانی و کمی هم مضطرب بود. می گفت باید به این آدم ثابت شود که ما حتی کالک هم می کشیدیم.
خلاصه یکی دو روزی کامل از زندگی ساقط شدیم و سروصدای خانواده که بماند صدای اعتراض مدیر بسیج هنرمندان هم بلند شد که چرا نمی آیید؟ می آیید مدام پای تلفنید. می روید خبر نمی دهید. شما چه کار می کنید که اینقدر وسواس دارید و مهم تر از کارهای اداره است.
حالا دیگر باید قفل زبان توکلی باز می شد. برای همین هم نیم ساعتی جلسه داشت و بعد دوباره به اتاق برگشت و گفت: آخی!.. راحت شدم!قبول کرد.
موافقت مدیر را که گرفتیم دوباره نشستیم پای تلفن. یکی یکی زنگ می زدم و شماره جدیدی را می گرفتم. شماره پشت شماره. آدرس پشت آدرس. خیلی قشنگ بود! یارگیری را شروع کردیم:
سرهنگ شفیع. سرهنگ حسینی، سرهنگ صلاتی، سرهنگ کلاهدوز،سرهنگ احمدی ، سرهنگ صادقی و...
اینها همه رفقای شفیق خودم هستند که پای درس هر کدامشان مدتها مشق شاگردی می نوشتم.
شفیع رئیس زندان ... بود. اولین بار او مادران منافقین را به زندانها دعوت می کند. می خواهد تامادارن در زندان حضور یافته و ضمن اعلام برائت از فرزندانشان روحیه منافقین را تضعیف نموده و بیعت خود را با امام اعلامکنند.
شفیع می گفت سپاه مخالف این حرکت بود اما من آنها را تحت الحفظ می آوردم برای سخنرانی و از رادیو و تلویزیون هم پخش میشد.
او که در چند مورد همگام سرداران بزرگی چون همت ،چمران و ... بوده هرگز حاضر نشد چیزی دراین باره بگوید و حتی خواست او را به نام همسرش صدا بزنم. یعنی شفیع!
سرهنگ فاطمه حسینی جوانی اش را در کردستان گذرانده و مدتی هم در تعاون سپاه خراسان. اما برای او کردستان حادثه خیزتر و پرماجرا بود. خصوصا با آن شرایط عجیبش. او هم زیاد حرفی نزد تنها همان حرفها که گاهی حین کار برایم می گفت و من در جانم حک می کردم.
برای او خاطره شهادت آن پاسدار بسیار سنگین بود. می گفت به فاصله چند قدم از هم حرکت می کردیم. او جلوتر و من به دنبالش. در یک لحظه و تنها در یک لحظه کمله دموکرات ریختند وسط خیابان و او را به وضع فجیعی به شهادت رساندند. و من نتوانستم کاری کنم. فقط اینکه همچون دیگر مردم نظاره گر باشم و آرام از کنار جنازه بگذرم و خودم را به سپاه برسانم.
حسینی هنوز هم یاد اوست.و یاد تعاون سپاه خراسان و تحویل جنازه شهدا و اعلام خبر شهادت به خانواده ها .
عارفی اما خاطرات جالبی دارد از روزی که ناگهان عراق گرای محل حضورش را می گیرد و هر چه بمب و موشک داشته حواله اش می کند. هنوز هم سر و صدای آن روز را در گوش دارد.البته با چاشنی اشک و کمی هم حسرت...
صلاتی، کلاهدوز،فیض، احمدی ، علایی ، بیک یزدی و... هیچکدام حاضر نبودند حتی یک کلمه درباره آنچه روی داده صحبت کنند همه شان معتقدند اینها برای خدا بوده و آنکس که باید بداند می داند .
سراغ بسیجی های آن زمان رفتم. چندتایی انبار هنوز در ذهنم بود. انبار کربلا، انبار خیبرو..
انبار خیبر خاص غلات بود و انبار کربلا که پنجراه پایین خیابان و درست پشت پاساژ مرتضوی قرار داشت؛ محل حضور بسیاری از زنان آزاده. یکی از هزاران کاری که آنجا انجام می شد بسته بندی آذوقه بود. شیر و ماست اهدایی مردم به این انبار می آمده و بعد از آنکه آبش را گرفته ، به آن نمک میزدند و همراه نان خشک بسته بندی می کردند ، به جبهه ها فرستاده می شد.
آنهایی که اهل درو محصول بودند در گروه خیبری ها ثبت نام می کردند. گندم ،حبوبات وهر چه از این دست را به خیبر می رساندند و بعد هم به جبهه.
خیابان خسروی. مسجد بناها. تشییع شهدا عموما از این محل صورت می گرفت. این مسجد کنار بنیاد شهید وقت قرار داشت و اولین تشییع ملکوتی را در سال 42 بر خود دیده.
در همین مسجد زنان اهل فن نیز جمع می شدند و در مدت کوتاهی پوشاک گرم ، تابستانی یا... را می دوختند و می بافتند.
مسجد دانشگاه یا همان مسجد امام جعفر صادق(ع) نیز از حضور این زنان بی نصیب نبوده و همیشه عده ای را در خود جای می داد.
تالار ابن سینا ، تالاری که پس از انقلاب پاکسازی شده و مدتهادر اختیار جهاد بود.گاهی همه این بانوان شکیب در این تالار جمع شده و بیک یزدی ، عبداللهی، مقدم،فارسیان و سلمانی تئاتری را روی صحنه می بردند وهمه را روده بر می کردند.
توانا نامی که برای همه مجروحین بیمارستان امام رضا(ع) آشناست . مادر توانا ، خواهر عاجز پور و همه آنهایی که دلی به وسعت آسمان داشتند معمولا در بیمارستان امام رضا(ع)، امدادی و امام حسین(ع) خدمت می کردند.
اینها همه کاری کرده اند. از آشپزی پشت خط گرفته تا نارنجک اندازی روی خط. حالا هر کدام سن و سالی دارند و خیلی ها شان بازنشست شده اند. جالب اینجاس که حتی خانواده اینها خبری از درجه ونام و نشانشان ندارند.
خیلی دلم می خواست نام دوستم را ببرم که هر دو پایش پر از ترکش است. یا آن یکی که دود سفید اسلحه برادری را می بیند و اسلحه را از او گرفته به تسلیحات می رساند .
بسیجی می پرسد: این کار عجیب یعنی چه؟ و او جواب می دهد. دود سفید یعنی گیر در لوله. اگر شلیک می کردی تو ی صورتت منفجر می شد و تو می مردی نه دشمن!
مسئول تسلیحات تعجب کرده بود و از آن پس هر چه ربابه می خواست به او میداد چون تازه فهمیده بود این بسیجی ساده ، آشنایی کاملی با سلاح دارد.
رفقای خوزستانی ام نیز خاطرات زیبایی از آن روزها دارند. از سازماندهی زنان در خرمشهر گرفته تا جنگ و نبرد کوی طالقانی، مطهری، راه آهن و..
رفیق دزفولی ام می گفت روزی از مجبوری در یک پیکان را باز کرده و 19 نفر را فرستاده عقب!
رفیق اندیمشکی ام می گفت از تقسیم کار و نگهبانی و...
دل و جرأت می خواهدکه یک زن نیمه شب نگهبان باشد و من این جرأت را بارها دیده ام. اینکه بدانی در رفتنت برگشتی نخواهد بود و از همه تعلقاتت دل بکنی سخت است واین تجربه را بارها این قوم تجربه کرده اند. شیرین ولذیذ!
اینها همه اش جرأتی می خواهد که گاه مردان از آن بی نصیبند.
من مطمئنم هرچه بود نقش زنان در دفاع کمتر از مردان نبود. هر گز !
مرور حرفهای گذشته که تمام شد همراه عبداللهی و بینوا نشستیم به یادآوری خاطرات خودمان. دیروقت بود و خوابمان می آمد. توی خواب و بیداری پرسیدم:بچه ها کدامتان آماده آماده آماده اید؟
نگاهی به هم انداختند و پتو را روی سرم کشیدند.راستی خوب می دانستم جوابم را. اگر روزی روزگاری خبری شود من یقین دارم که اینها همه آماده اند و مطمئنم که اطلاعات و آگاهی شان از موجودی نظامی و سلاح روز بسیار بالاست. بماند که گردانها نیز پیرو آمادگی فرماندهانند!