یادش بخیر! آن اولها که تازه میخواستم روزه بگیرم ، آقاجان یک رولت بزرگ خامه سفارش میداد که قناد محل یعنی آقای لوخی می پخت و می آورد دم خانه. آنقدر بزرگ بود که آب از لب و لوچه ام حسابی آویزان بشود اما هیچ جور نمی شد بهش ناخنک زد. ینی آنقدر آنکادر و قالب بندی شده بود که هر ناخنکی حسابی به چشم می آمد.
آقاجان میگفت: اگر روزه را کامل بگیری آن رولت مال تو میشود.
شب که سفره افطار پهن میشد هیچ چیز سفره به اندازه آن رولت بزرگ که تکه تکه می شدو توی دهان جا می گرفت، خوشمزه نبود. مخصوصا وقتی مادرم با آب و تاب از صبر و روزه گرفتنم تعریف می کرد و آقاجان هی به به و چه چه می کرد.
آنو قتها یکی دو روز اول را به هر جان کندنی بود حتی برای شنیدن همان به به و چه چه ها روزه می گرفتم و هر شب هم یک جایزه خوش مزه مثل همان رولت نصیبم میشد. از شبهای بعدی دیگر برایم عادی می شد. روزه را می گرفتم که مثل بقیه بزرگترها باشم. حس خوبی داشت. مخصوصا نیمه شبها و سحر!
یادم هست یکی از بچه های مدرسه ماه رمضان مدام می رفت توی آبخوری و صورتش را میشست. یک روز نشستم کنج آبخوری و تماشایش کردم. دست آخر دیدم همانطور که آب روی صورتش می ریزد کف دستی هم به دهانش می رساند. گفتم: هی روزه خوری گناهه!
گفت: من که نخوردم!
گفتم: ولی خدا که دید.
گفت: نخیر! من پشتم به همه اس. خدا از کجا دید؟ تازه شم، مامانم گفته اگه کسی حواسش نباشه آب بخوره که روزه اش باطل نیست!!
من جوری که انگار حرفی برای گفتن نداشته باشم از جا پریدم و تا کلاس رفتم. او هم آمد. دم غروبی که آقاجان به خانه برگشت قصه را برایش گفتم. قهقهه زد و خندید. بعد گفت: آقاجان! بهش بگو یه نخ ببنده دور دستش حواسش باشه.
رفیقم نخ هم بست. اما باز هر دو دقیقه یک بار دم آبخوری بود و صورتش را می شست. حالا سالها گذشته. نه از آن رولت خبری هست و نه از پاکتهای پر از شیرینی و باسلوق و... حتی از آن آبخوری پر از خاطره هم خبری نیست. اما سحر و افطار هنوز شیرین است و انگار شیرینی اش حالا نه بخاطر سحری و افطاری است. بلکه انگار کسی بزرگتر از آقاجان برایت به به و چه چه می کند و من دلم میخواهد آن همه به به را بشنوم و حس خوشایندی داشته باشم... کاش اینطور باشد که فکر میکنم...