بعضی وقتا بعضی آدما واقعا گلند. یعنی خدا یه لطف بزرگی می کنه بعضیا رو سر راه ما قرار می ده. چند روز پیش صحبت از دبیرعربی دبیرستان بود. آقای اکبری .صبح اول ماه رمضون اومد راست ایستاد پشت میز و بعد از یه سلام و احوالپرسی صمیمی گفت: خب کی زرنگتر از بقیه بود؟
بچه ها هاج و واج همدیگر رو نگاه کردند و یکی پرسید: تو چه درسی آقا؟
اکبری نگاه ریزی به شاگرد اول کلاس کرد و گفت: خب معلومه دیگه.ماه رمضون. کی رفت پیشواز؟
یه عده دست بلند کردند. اکبری گفت: آفرین! بارک الله... ببینین بچه ها! هر چیزی یه خوبی ای داره مثلا قیامت که بشه.. ما که معصوم نیستیم. هزار جور خطای بزرگ و کوچیک داریم. هزار جور حق الناس و حق الله. هزار تا بدی ریز و درشت که یه جورایی خدا باید ببخشه. منتها وقتی محشر میشه. اون آتیشی که ما پیش پیش فرستادیم جلو یه هو زبونه می کشه تا صاحبشو ببینه و یه کمی هم ای بگی نگی حال و احوال.. ما شروع می کنیم داد و هوار... خدا نجاتم بده. خدا غلط کردم. خدا این آتیش چیه؟ یه دو سه ساعتی مهلت!
بعد نگاه می کنیم می بینیم یه عده خوش و خرم از وسط آتیشا می گذرن. ای داد بیداد.. اینا چه جوری می گذرن... پس چرا برا من از این لباسای نسوز ندادی؟
خطاب می باد: ای بابا خودت باید می آوردی.اینا خودشون آوردن.الان کو روزه ات؟ مگه قرار نبود روزه بگیری؟ روزه سپر آتیش بود. هی کلاس گذاشتی که معده ام داغونه.. ای بابا من ضعف می کنم نمی تونم روزه بگیرم... من چشام چارتا می شه از گشنگی و هی بهونه آوردی. بهونه های بنی اسرائیلی اینه دیگه حالا سپر نداری جونم!
اکبری که حرف می زد بچه ها غرق نگاهش بودند. هیچ کی حتی پلک نمی زد. بچه ها حالا کلی عوض شدند.هر کدوم یه جورایی بزرگ شدند. اما بازم پای درس اکبری شاگردی می کنند. خدا خیرش بده آقای اکبری رو...