دنبال این نبودم که معلم باشم. می خواستم برای خودم باشم گاهی از سر شوق چیزی بنویسم و بیشتر هم اهل تجربه ام. اما دست روزگار به اجبار و الحاح رفقای خیرخواه مرا کشاند سر کلاسی که باید معلم می شدم اوایل هی گفتم چه اشکالی دارد بحرینی هم پزشک بود اما گفت درمان جسم که کاری ندارد ما برای درمان روح باید تلاش کنیم. بعد زدم به راه تلاش و هی کوشش و هی سعی و اینجور حرفها. نشد. بعد گفتم آقا فرموده اند در هرکجای عالمید همان جا را نقطه ثقل عالم بدانید و تلاش کنید. باز نشد.نتوانستم.زیر بار مسئولیت معاونت پرورشی له شدم که هیچ، کاری هم از پیش نبردم. خردادماه بود. آخرین ماموریتم برگزاری جشنواره ای استانی بود. تمام که شد، گفتم سال بعد دنبال یک نفر دیگر بگردید اگر احیانا برای درس آمادگی دفاعی دبیری نداشتید من هستم. خداحافظ!
حالا دبیر دفاعی بچه هایم. سال به نیمه نرسیده ما تقریبا درسمان تمام شده و اگر همین حالا کسی از ابتدا تا انتهای کتاب را از بچه ها بپرسد مثل بلبل چهچهه می زنند.این روزها بیکاری ما را واداشته تا در کلاس بساط پاسخ به سئوالات راه بیندازیم و ای هر از چندی دستی درتوجیه عرفانهای نوظهور و بررسی شبکه های ماهواره ای و مد و خلاصه آش همسایه دو کوپه آنطرفتر را داشته باشیم.
تازه متوجه شده ام چقدر سن درگیری با مسائل انحرافی پایین آمده.در واقع درجه بیداری و هوشیاری شان هم بالا آمده. فقط به سبب سن کمشان آنقدر درگیر جزئیات می شوند که تا هفته بعد و تک زنگ بعدی کلی سئوال توی ذهنشان می چرخد و کلی به قول خودشان تحقیق می کنند. با اینهمه وقت گذاشتن برای این بچه ها و حل سئوالات ذهنی شان تباه کردن عمر که نیست هیچ ؛ گل انداختن بر تارو پود زندگی شخصی هم می شود باشد.
بهشان می گویم آهای نور چشمی های امام! امروز کی فهمیده است؟ و آنها متفقا فریاد می زنند چو دانی و پرسی سئوالت خطاست!
رفقای من شاگردهایم نیستند همسنگرهایی هستند که امروز مشق می کنند و فردا اجابت! به امید فردای امید امامم! یاعلی!