اسمش حسین بود. داداش کوچیکه اسماعیل. حاج اسماعیل فرمانده بود. گفته بود حسین آمد بفرستمش بهداری.
نیروی جدید که رسید هرچه گشتم حسین نبود. اسمش را توی لیست می دیدم ولی از خودش خبری نبود. نیروها را تقسیم کردم و بعد از توجیه فرستادمشان بروند. یک هفته ای می گذشت. نیروها را فرستادیم خط.
تازه پاتک عراق را خنثی کرده بودیم.بسیجی ای که همیشه کلاه کشی اش را تا روی چشمهایش پایین می کشید مجروحی را همراهی می کرد.دکتری از پشت آمبولانس بیرون پرید.بسیجی مجروح را کنار آمبولانس رساند و داشت دور می شد. دکتر گفت: تو بهداری نیرو کمه! چرا اینو اینجا نگه داشتی؟
- چی می گی دکتر؟ رزمنده برات بفرستیم؟
- بابا اون جراحه!
بسیجی را میگفت. به دنبالش دویدم. اسماعیل از روبرو می آمد. پرسید: کجایی؟ چرا بی سیم نداری؟
دنبال اون بنده خدا می رم. دکتر بهداری می گه جراحه!
اسماعیل نگاهی به بسیجی انداخت که حالا داشت رو خاکریز می دوید. زیر لب گفت: حسین؟ خودشه. بعد بلند تر گفت: بفرستش بهداری! اون حسینه! جراحه! نذار اینجا بمونه باید بره!
عراق از صبح شش هفت بار پاتک زده بود. اسماعیل دیگر هوش و حواس درستی نداشت. حسین هم مدام پا پیچش می شد.التماسش می کردتوی خط بماند. می گفت آمده بجنگه نه اینکه پشت جبهه باشد. اسماعیل سرش داد کشید. گفت: حسین بهت دستور می دم بری ! مگه نمی گی حکم امامه که بمونی؟ ...حکم فرمانده حکم امامه.. برو بهداری... همین حالا!
حسین بغض کرد. یکی دوقدمی از اسماعیل دور شد. اسماعیل فریاد زد: محکم باش! درست راه برو! زود می ری بهداری. می گی منو اسماعیل فرستاده. تخصصتم عین بچه آدم به زبون بیار.. مطمئن باش ریا نمی شه!
پیک هم داشت برمیگشت مقر. اسماعیل گفت: حسین همراه پیک برود. همراه اسماعیل پریدم پشت خاکریز. دوربین را زوم کردم روی همسایه. یکدفعه صدای انفجاری آمد. پشت سرمان را نگاهی انداختم. یکی دونفری می دویدند طرف جنازه. جنازه تکه تکه شده بود. پیک هنوز منتظر بود. دوباره جنازه را نگاه کردم یک کلاه کشی پر از مغز. اسماعیل پرسید: حسین رفت؟