سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس دانش، قدرت تشخیص اخلاقی و نمایاندن پسندیده آن و ریشه کن کردن ناپسند آن است . [امام علی علیه السلام]
کبوتر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» شیرخراسان

 

 به بهانه شهادت بزرگ جانباز سالهای دفاع سردار محمدحسن نظرنژاد/                                              رضاپور

منورها که آسمان را پر کردند ، بدنش بیشتر می درخشید.خون تمام بدنش را گرفته بود.موج انفجار هم پیراهنش را برده بود. چند دقیقه قبل ایستاده بود روی خاکریز. انگار که هیچ دشمنی خاکریز را نشانه نرفته.دستور داد که باید برویم تا آنجا... آن جلو.. قرار ما این بود.

خیلی چیزها ازش شنیده بودم. تابحال اینجوری ندیده بودمش. بچه ها با دیدنش جان تازه ای گرفتند. به ستون شده و حرکت کردند . اما این انفجار لعنتی قلب همه ما را از جا کند. دود همه جا را برداشته بود. برخاست و فریاد زد: برید تا چزابه...    دوباره افتاد. خواست برخیزد. یکی دوید طرفش. نتوانست. فریادش را شنیدیم: بسیجیها! چزابه... فقط چزابه... آخر راه چزابه اس... تو مرز سنگر بزنید!

*

صدای توپ و تشر عراقیها کمتر شده بود. هوش و حواس ما هم بهتر. سرچرخاندم تا مجروح کناری را ببینم. بابانظر بود.فرمانده بسیجیهای خراسانی. توی یک آمبولانس بودیم. سمت چپ صورتش ترکش خورده بود. لاله گوشش آویزان، چشم چپش لهیده، قفسه سینه اش شکافته، بازوی چپش ... توی محور الله اکبر بهش گفتند: خونریزی مغزی هم دارد!

*

بابا روی برانکارد خوابیده بود.دکتر گفته بود تکان نخورد. خون صورتش را پوشانده بود و چیزی به چشم نمی آمد. مردی از کنارش گذشت. روی پوست شکمش نوشت: سیزده! تعجب کردم! کمی دورتر مرد فریاد زد: سیزده تا شهیدن! و ما خندیدیم.

*

رفته بودیم شیراز. بیمارستان شیراز. دکترها گفتند گوش بابا دیگر نمی شنود . باید تلاش کنند شاید چشمش بماند.

*

هواپیما راست آمد توی فرودگاه مشهد و بابا را روی یک برانکارد برداشتند .پای پلکان پر بود از آدم.منتظرش بودند.بابا توی خودش بود. از آن بالا چشمش به پدرش افتاد، محکم گفت: مرا بگذارید پایین!

*

جیپ فرماندهی از پیچ و تاب جاده ها می گذشت. بابا پشت فرمان بود. آتش و خاک نمی گذاشت خوب ببیند.با اینهمه می شد راه را تشخیص داد. جیپ راه خودش رامی رفت که ناگهان موشک مالیوتکا سرخ و پرشتاب دنبال بابا را گرفت. موشک راست آمد طرف جیپ و بی معطلی بابا را گرفت.

*

توی بیمارستان نمازی شیراز روی تخت افتاده بود. موج انفجار بابا را پرت کرده بود بیرون و کمرش بدجوری شکسته بود. دکترها می گفتند اگر تکان نخورد برای همیشه بی حرکت خواهد ماند. بابا می خواست راه برود اما نمی شد. نمی توانست. پاهایش توانی نداشت.

*

توی گیر و ویر معرکه چشم مصنوعی بابا از جایش درآمدو شکست.این جور وقتها حسابی سردرد می گرفت و حوصله هیچ چیزی را نداشت. دنبال راه چاره ای بودند. خدا رساند. چند تایی گاو رمیده از ترس. بچه ها شیرشان را گرفتند و بابا آرامتر شد.

*

همه زمینگیر شده بودند. لشگرهای عاشورا،نصر،امام حسین(ع)،همه منتظر بودند لشگر امام رضا(ع) کاری کند و لشگر امام رضا هم منتظر بابا. باید کسی دوعیجی را می گرفت و این تنها از بابا برمی آمد.اگر چه گوشش نمی شنید و همه چیز را برایش روی کاغذ می نوشتند.

*

 با یک موتور و دو تا بسیجی دو عیجی را گرفت. آن هم ظرف چند ثانیه و نه بیشتر. شهرک دوعیجی مدتها شده بود آرزوی ایران. صدام جشعمی را آورده بود تا آن را حفظ کند. جشعمی کم آدمی نیود اما بابا از او برتر بود. می رود آنجا. جشعمی را می گیرد و پایش را روی سرش میگذارد. مرد اعتراض می کند که یک سرهنگ بلند مرتبه ارتش است. یکی از بچه های عرب زبان هم جواب می دهد: مردی که مقابل توست فرمانده عملیات لشگر امام رضای ایران است. برق از سر عراقی می پرد. خودش را جمع و جور می کند و احترام می گذلرد. بابانظر سفارش می کند با او مطابق اسلام رفتار کنند. می رود. چیزی در ذهنش می پیچد... چرا اینهمه می لرزم؟ یادش آمد...دفعه قبل ستون فقراتش شکسته است... کنترلش را ازدست داده..

*

گفته بودند تا یک سال حق نداری جم بخوری. استراحت مطلق! این بدن نیاز به تامین نیرو دارد. بچه ها را فرستاد عملیات. هور منتظرشان بود. بین نی و چولانها یکدفعه سروکله آشنایی پیدا شد که غم نبودش بچه ها را آزار می داد: بابا آمده بود!

*

نیمه شب است.ترکشها انگار نمی خواهند بگذارند آب خوشی از گلوی محمدحسن پایین برود.برمی خیزد و به پشت بام میرود. خیلی طول نمی کشد؛همسرش هم می آید.

-         باز آمدی بالا ؟ نصف شب چرامیای اینجا؟ چه خبره؟

رازی توی گلویش پیچ می خورد. می گوید: ترکشها نمی گذارند راحت باشم. می آیم اینجا حرف می زنم با خدا و آرام می شوم.

*

می گفتند دکتری آمده از هند. از آن دکترهای حاذق و کارکشته. بابا را می برند سراغش. دکتر تا دست روی سر بابا می گذارد برق از سرش میپرد.دست روی سینه او می گذارد و انگار آب دهانش را قورت می دهد. کمی بعد بازو و کمر و پا و .. مات و بهوت بابا را نگاه می کند و می گوید: عجیب است! اینهمه آهن توی بدن شما چه کار می کند؟ تو آدمی یا آهن؟

*

فکرش را بکن! 92 درصد مجروحیت! چشم و گوش و ستون فقرات و کنترل ادرار و نصف ماهیچه بازوی چپ.قسمتی از بازوی راست، پرده داخلی مغز سر، قفسه سینه و دیگر چه چیزی را باید توی جبهه می گذاشت و می آمد. با اینهمه همسرش پروانه اش بود.

*

کم کم داشت به قله می رسید.یاد حجت بخیر وقتی که از سربالایی تپه باید می رفت بالا و نفسش گیر کرده بود. سیگاری بود نه شیمیایی. حالا باید تا آن بالا بروی پهلوان! مبادا کم بیاوری. کارتو نیست کم آوردن! می رود.. بالا ... بالاتر ... راستی کجا شیمیایی شده بود؟ چه اهمیتی دارد. حالا باید آهسته برود. ترکشهای ریز و درشت مدام خودی نشان می دهند. چند تا ترکش بود؟ چهل تا هشتاد تا صدتا نه! صد و شصت ترکش! بابا می رود و دیگران در پی اش.

آن بالا درست روی ارتفاعات اشنویه. رو به قبله می ایستد. راستی که جای سیدعلی خالی است و شریفی! به تخته سنگی تکیه می دهد. آرام و آهسته. اطرافیان نگاهشان را به کوه و کمر می دوزند و بابا ....

نگاهش را از همه گرفته است.چفیه را آهسته روی صورتش می کشد.همان بالای قله دراز می کشد. درست مثل شیری که ...

پسرش مرتضی هر از چندی نگاهی به بابا می اندازد. چند ثانیه چند آن نگاهش به او نبود که... دستش را دید. سر خورد و مثل قطره ای فرو افتاد... و پرواز شروع شد !      یادش گرامی بابای خوب بسیجیها!

                         



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ر.رضاپور ( پنج شنبه 88/5/8 :: ساعت 7:31 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غفلت
بچه ها مواظب باشید!!!
من اصرار دارم این منطقه را غرب آسیا بگویم!!!
لهجه مشهدی
روزه آن سالها
بزرگ یا کوچک؟ مسئله این است!
دزدهای ایرانی
نیمه شعبان 66
ماجرای آن اندوه
میثاقنامه خواهران شهید در همایش رسالت زینبی
عمو کربلایی جوانمرد
لیوان چای
گندم از گندم بروید ... جو ز جو
داستان دو ثانیه ای
ته دیگ باورنی
[همه عناوین(78)][عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 68
>> بازدید دیروز: 43
>> مجموع بازدیدها: 131612
» درباره من

کبوتر
ر.رضاپور
داستان را دوست دارید؟ من دوست دارم بنویسم. حالا هرچی!! داستان، خاطره یا حتی سرگذشت...

» پیوندهای روزانه

گلمیخ [165]
سراج [232]
[آرشیو(2)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
داستانهای من[4] .
» آرشیو مطالب
قلم نگاشته
داستانی
خرداد 89
مرداد 89
آبان 90
اسفند 1400
آبان 89
آذر 89

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
آقا
آفاق
منتظر
راحیل
سراجگ
شق القلم
منجی مهر
تصویری از هنر مردم
رفیق کوچولوی خوبم
عــــــــــروج
سیب سبز
اندیشه
کناد
فرهنگ و هنر مردم
بنت الحسین
کارگاه
تبار
علیرضا-ادب تعلیمی
قصه یک بسیجی
مُهر بر لب زده
هزاران یلدا
مدرسه
محمد قدرتی GHODRATI
جان نثاران حسین
پروازشقایق ها
سوزوکی1000
هنرمردان خدا
عکس جبهه
سبکبالان
عکسهای مستند دفاع مقدس
هزاره
تینا!!!!
پرتال بسیج دانش آموزی
ماییم ونوای بینوایی.....بسم الله اگرحریف مایی
اصلاحات
سرزمین خنگا
بلوچستان
دهکده کوچک ما

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان





» طراح قالب